|
"اگر ممكن است كمي برويد آن طرف تر!" لابد اين جمله را بارها شنيده ايد. وقتي سوار تاكسي شده ايد و اتفاقا خانمي هم كنارتان نشسته است. چسبيده ايد به در. احساس سوسكي را داريد كه با زمين شوي، روي ديوار آشپزخانه له مي شود. گوش هاتان سرخ شده است. و وقتي مي شنويد آن خانم همچنان بلند _طوري كه همه مي شنوند_ زمين شوي را با آخرين فشارها روي سوسك چسبيده به در، بالا و پايين مي كشد و مي گويد: "مشكل شما آقايان اين است كه فرهنگ تاكسي سوار شدن نداريد"، ديگر برايتان تحمل ناپذير مي شود و تصميم مي گيريد پياده شويد و آزاد، در خيابان ها قدم بزنيد. اما من يك بار كه خسته بودم و دوست داشتم همچنان در تاكسي بمانم، در ماشين را باز كردم و همان طور دستم بر دستگيره ي در، خودم را تا كمر آويزان كردم بيرون. سرم تقريبا روي آسفالت كشيده مي شد. و مغرور از فداكاري پيش بيني نشدني ام، داد زدم: "آقاي راننده! نگران حال من نباشيد! راهتان را برويد! من عجله دارم و بايد زودتر برسم..."
(توضيح: براي خوانندگان سايت سخن: نام اصلي داستان "دغدغه هاي حقير" است.) |
|